اراد جون مامان و بابااراد جون مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

نی نی دوست داشتنیه مامان و بابا

١٠ روزگيه اراد

سلام ماماني عاشقتم نميدوني چقدر دوست دارم شدي جون من نفس من نفسم به نفس تو بنده اين چند وقته كه زردي داشتي حال من اينقدر بد بود همش گريه ميكردم ماماني جونم ايشالله زودتر خوب شي اين زرديتم از بين بره ديروز روز ١٠بود واست جشن گرفتيم همه رو دعوت كرديم توام خيلي اقا بودي اصلا اذيتم نكردي بعدازظهرم كه داشتم پوشكتو عوض كردم بند نافت افتاد فقط دغدغه ي امروز من زرديته كه اونم الان دستگاه اجاره كرديم تو همش تو دستگاه ميخوابي ماماني عكستم واست ميذارم گلم هنوز وايرلسم قطعه با گوشيه بابا اومدم نميتونم عكس بذارم
31 مرداد 1392

١٠ روزگيه اراد

سلام ماماني عاشقتم نميدوني چقدر دوست دارم شدي جون من نفس من نفسم به نفس تو بنده اين چند وقته كه زردي داشتي حال من اينقدر بد بود همش گريه ميكردم ماماني جونم ايشالله زودتر خوب شي اين زرديتم از بين بره ديروز روز ١٠بود واست جشن گرفتيم همه رو دعوت كرديم توام خيلي اقا بودي اصلا اذيتم نكردي بعدازظهرم كه داشتم پوشكتو عوض كردم بند نافت افتاد فقط دغدغه ي امروز من زرديته كه اونم الان دستگاه اجاره كرديم تو همش تو دستگاه ميخوابي ماماني عكستم واست ميذارم گلم هنوز وايرلسم قطعه با گوشيه بابا اومدم نميتونم عكس بذارم
31 مرداد 1392

خوش اومدي پسرم

سلام عشق مامان خوبي بالاخره اومدي دوشنبه دم سحر بود ساعت ٣:٣٠صبح با يه دردي تو دلم از خواب بيدار شدم بلند شدم راه رفتم اروم نشد ظرف داشتم اونارو شستم نه مثل اينكه اين درده ول كن نبود خلاصه بابايي رو بيدار كردم گفتم دلم خيلي درد ميكنه گفت بريم بيمارستان گفتم نه هنوز زوده بازم درد رو تحمل كردم ديگه عقربه هاي ساعت روي ٤:٤٠ بود دردمم هرلحظه بيشتر ميشد ديگه بابايي رو بيدار كردم گفتم ديگه نميتونم تحمل كنم تو اون لحظه صداي اذان رو شنيدم نمازمم رو خوندم بعد با بابايي راهيه بيمارستان صارم شديم خداروشكر زايمانم زياد طول نكشيد فاصله ي شورع درد تا به دنيا اومدنت٣:٣٠بود خلاصه منو بستري كردن بابايي هم رفت دنبال كاراي بيمارستان انقباض هام هر ٢٠ دقيقه يه بار...
27 مرداد 1392

اراد نفسممممم

نفس مامان رشيد مامان الهي قربونت برم من امروز رفتم پيش خانم دكي گفتيم ديگه امروز راحت ميشيم تو ميايي تو بغل منو بابايي خانم دكي معاينه كرد گفت ميتونم بخوابونمت امروز زايمان كني ولي بهتره دردات شروع انقباض ها رخ بده بعدا اونجوري دردت كمتره خلاصه دست از پا درازتر برگشتيم خونه با بابايي امااااااااا.......... خانم دكتر گفت اگه تا پنج شنبه دردت نگرفت پنج شنبه صبح بيا بيمارستان بستري شوووو خلاصه ٤روز بيشتر نمونده تا اومدنت واسه اون لحظه ديگه دارم ثانيه شماري ميكنم ١.......٢........٣.....،...٤.........٥ تيك تاك تيك تاك ساعت ديگه داره روانيم ميكنه عشقممم بووووووس
21 مرداد 1392

اراد ماماني پس كي ميايي

سلام پسري من خسته شدم ديگه از ديشب تا حالا هي ميگيري ول ميكني الانم ٣صبح من هنوز بيدارم ميترسم شبا بخوابم درد زايمان بگيرم خجالتم نميكشي پا به پاي من بيداري الان كه دارم تو وبلاگت مي نويسم بابايي خوابه كنارم ولي تو داري لگد ميزني موفق باشي پسرم راستي فردا بازم ميرم معاينه ببينم خانم دكتر چي ميگه فعلا كه يه هفته پر شد و تو هنوز نيومدي فقط خواهشا زياد اذيتم نكني ماماني موقع زايمانااااااا بوسسسس واسه پسري
20 مرداد 1392

٣٨هفتگيه پسري

سلام كاكل زريه ماماني قربونت برم من يكشنبه پيش خانم دكتر بودم خيلي مارو سوپرايز كرد رفته بوديم تاريخ زايمانو بهمون بگه به ما گفته بودن ٣١مرداد تا ٢-٣ شهريور مياي ولي خانم دكتر تا معاينه كرد گفت پسرتون تا هفته ي ديگه مياد بغلتون من كه كاملا گيج شدم البته الانم يه ٤روزي ميگذره از اون روز ولي هنوز خبري نيست ماماني تنها كاري كه كردم سريع رفتم ارايشگاه يه سرو ساماني به خودم دادم و اومدم فردا هم وقت اتليه گرفتيم با بابايي بريم عكس بندازيم منو بابايي داريم لحظه شماري ميكنيم فردا هم كه اخرين روزه ماه رمضونه و پس فردا هم عيد فطره ماماني ببينيم شما كي تشريف مياريد خانم دكي گفته اگه تا يكشنبه نيومدي برم بيمارستان عشقم خلاصه ما اماده ايم و منتظريمممم...
16 مرداد 1392
1